نمی دانم چرا ماتم گرفتم
میانه دردو رنجم تک نشستم
یه بار شاهانه بر درخت تکیه کردم
باز هم اما به سختی ارام گرفتم
دلم را نمی دانم چه جوری
مثله سابق باز ببینم
دیشب اما به یادش کمی ارام گرفتم
سرم را بر زانوانم محکم فشردم
شاید انگه بود که نفهمیدم
چه جوری میانه غم ها تک نشستم
تک نشستم تک پریدم تک گریستم
بیاده ان که دوستش میدارم
دلم سخت در سینه می تپد امشب
شاید که بازم عاشقی پژمرده دیدم
هه چه اسان حرف میزنم
خودم هم عاشقم و سخت دلباختم
به او گفتم فراموش کردنت کمی سخته
گفت فراموشم نکن و تنها بمان با خاطره هام
دو چشمم اشک شد اما باز هم
به او گفتم دوستت می دارم
او به حرفه من خندید و بازهم
تکرار می کرد حرف خود را
دلم از دسته او سخت شکست
دله خاک الودم را داد به دستم
مرا پس زد ولی بازم او را می پرستم
خودم را جمع کردم در ان لحظه
سرم را بالا گرفتم بادلی پر از خون گفتم
ای که دله مرا شکستی
برو اما نفرینم با توست تا وقتی زنده هستی
دلم را شکستیو رفتی بدان که خیلی پستی
مرا تنها رها کردی
اما حال می فهمم تو انکه من می خواستم نیستی
برو راحت بذارم من از تو و درد عشقم نمیگریم
من بر سرنشته شوم خود می گریم
تو این دنیا دل خونین زیاد است
چه خوش باشد دله من که به انها پیوند خورده
دل خونین دارم ولی شادم
که مثله تو دلی از جنس اهن من ندارم
گفت ای غریبه ازرم مده
اگر بدی کردم به تو باید ببخشی
که این رسم عاشقو معشوق پرستیست
به او گفتم نه من عاشقم نه تو معشوق که بپرستمت
تورا دوست داشتم اما حال پشیمانم
می دانم که روزی باز می گردی
برو که هیچ گاه احساسم را درک نکردی...!